شماره ١٣٥: ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است

ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است
عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صيدي که دل خلق جهان بود به دامش
المنة لله که امروز به دام است
چون طالع آن نيست که بوسم لب لعلت
ما را نظري از مه روي تو تمام است
از طاق دو ابروي تو، اي کعبه مقصود
خلقي به گمانند که تا کعبه کدام ست
چشم تو اگر خون دلم ريخت، عجب نيست
او را چه توان گفت که او مست مدام است
خسرو که سلامت نکند عيب مگيرش
عاشق که ترا ديد چه پرواي سلام است