شماره ١٣٤: خرم دل آن کس که به رخسار تو ديده ست

خرم دل آن کس که به رخسار تو ديده ست
يا زان لب شيرين سخن تلخ شنيده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روي تو بنگر که در ان زير چه ديده ست
بر قافله صبر مرا نيست ولايت
امروز که مژگان تو لشکر نکشيده ست
اين اشک به چشم من از آن جاي گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسيار دويده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سويم
از باغ وصال تو نسيمي نوزيده ست
آري، شب اميد همه غمزدگان را
صبحي ست که تا روز قيامت ندميده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فرياد رس، اي دوست، که طاقت برسيده ست
خسرو تن بيجانت به گلزار زمانه
مرغيست که او از قفس سينه پريده ست