شماره ١٣٣: آبادتر آن سينه که از عشق خراب است

آبادتر آن سينه که از عشق خراب است
آزادي آن دل که در آن زلف تاب است
کو غمزده اي تا کند از ناله من رقص
کاين نامه من زمزمه چنگ و رباب است
جستم به سؤال آب حياتي ز لب دوست
او بر شکنان گشت ز من کاين چه جواب است
اي آنکه به فردوس نبيني به لطافت
من دانم و کز تو بر اين دل چه عذاب است
در پيش دل خويش هر افسانه که گفتم
گفتني که فسوني ز پي بستن خواب است
وان سبلت زاهد که به تسبيح بريدي
زانست که امروز مگس ران شراب است
گر لعن تو احيا کندم، دير شد اين دير
ز آمد شد سلطان خيال تو خراب است
ده پاره مکن از پي نقل غم خود را
کاخر دل مسکين من است، اين نه کباب است
خسرو که غريق است به تسليم که ما را
کشتي نه و مقصود بر آن جانب آب است