شماره ١٢٩: تا بر سر بازار به مستي قدمش رفت

تا بر سر بازار به مستي قدمش رفت
بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
يوسف چو گذر کرد به بازار جمالش
هر مايه که او داشت به هفده درمش رفت
يک روز به شادي وصالش نرسانيد
آن عمر گرانمايه که ما را به غمش رفت
آلوده نشد هيچ گهي دامن نازش
زان خون عزيزان که به زير قدمش رفت
بسيار سرافگنده به شمشير سياست
اي دولت آن سر که به تيغ کرمش رفت
رفت از قلم حکم که در عشق رود جان
القصه، همان رفت که اندر قلمش رفت
جان ديد چو خونريزي سلطان خيالش
بستد کفن و تيغ به زير علمش رفت
بر ياد وي امشب شب خسرو به درازي
کوتاه نشد، گر چه مهي بيش و کمش رفت