شماره ١٢٨: افسوس ازين عمر که بر باد هوا رفت

افسوس ازين عمر که بر باد هوا رفت
کاري به جهان ني به مراد دل ما رفت
خورشيد من از اوج جواني چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خويش مران، گفت که بگذر
زين کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که مي گفتم من کوه گران سنگ
بادي بوزيد از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زيم بي تو، دوري مکش اکنون
گر از من درويش حديثي به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بريم، ز آنک
بسيار چنين ها به سر اهل وفا رفت
تو دير بزي کز گل بارانت نشان نيست
هر ذره که از کوي تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت