شماره ١١١: زاد چون از صبح روشن آفتاب

زاد چون از صبح روشن آفتاب
ساقي خورشيد رو در ده شراب
لعل ندهي آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق مي باشد مدام
چون خيال دوست در مي هاي ناب
عاشقي با پارسايي هم خوش است
همچنان کافتاد ميان باده آب
هست ما را نازنيني مي پرست
کو گهم بريان کند گاهي کباب
نيم شب کامد مرا بيدار کرد
من همان دولت همي ديدم به خواب
بيخودي زد راهم از ني تا به صبح
خانه خالي بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رويش بد و هم ماهتاب
زلف بر کف شب همي پنداشتم
کز بناگوشش برآمد آفتاب
خاست از خواب و شرابم داد و گفت
نوش کن بر پادشاه کامياب
شاه قطب الدين، کليد هفت ملک
کز درش دارد جهاني فتح باب