شماره ١٠٧: رخ چو عيد تو دل برد بهر قربان را

رخ چو عيد تو دل برد بهر قربان را
ازين نشاط به يکجا دو عيد شد جان را
مرا تو عيدي و از انتظار تو امشب
به ديده آب نبود اين دو طفل گريان را
قدم به تهنيت عيد رنجه فرمودي
اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
دولب مبند يک امشب به روي من مست
شکر فروش به شبهاي عيد دکان را
اگر سخن نکني، گوش کن که مي گويد
ز دل خسته جان را