شماره ١٠٤: اشکم برون مي افگند راز از درون پرده را

اشکم برون مي افگند راز از درون پرده را
آري، شکايتها بود، از خانه بيرون کرده را
چون من به آزاري خوشم، ترک دلازاري مکن
آخر به دست آور گهي اين خاطر آزرده را
صد پي مرا تير جفا، بر دل زد آن ابرو کمان
روزي فريبد از کرم مجروح پيکان خورده را
دوش از براي مطبخش هيزم به مژگان برده ام
گفت از کجا آورده اي اين خاک باد آورده را
خسرو مران از کوي خود چون در غلامي پير شد
چون پير شد، آخر کسي نفروخت هر گز برده را