شماره ١٠٣: اي بي تو گلهاي چمن شسته به خون رخسارها

اي بي تو گلهاي چمن شسته به خون رخسارها
خار است بي رخسار تو در ديده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اينک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روي مه ديدند آن زلف سيه
در کوي او رو همچو که مانده ست بر ديوارها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آري، مرا در عشق او باشد ازين سر کارها
تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
آري، که از غم شسته ام من دست ازين خون بارها
پيکان که بودي در درون با تير خود کردي برون
خرسندييي دارم کنون در را بدان زنگارها
از ديده اشک من روان، آن سرو دلجوي کسان
خسرو چو بلبل در فغان او همنشين با خارها