شماره ١٠٢: باشد آن روزي که بينم غمگسار خويش را

باشد آن روزي که بينم غمگسار خويش را
شادمان يابم دل اميدوار خويش را
شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه اميد
چار جانب وقف کردم هر چهار خويش را
شايد ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار
کز چنان سروي تهي کردم کنار خويش را
خاک مي بيزم به دامان، چون کنم گم کرده ام
در ميان خاک در آبدار خويش را
مست گشتي چون ترا پيمانه پر داده ست دوست
خيز و بستان ساغر و بشکن خمار خويش را
مي نپرسد، گر غباري دارد آن خاکي ز من
تا به آب ديده بنشانم غبار خويش را
دل که از جعد تو بدخو شد نمي گيرد قرار
ساعتي بفرست جعد همچو مار خويش را