شماره ٩٩: بس که اندر دل فرو بردم هواي نيش را

بس که اندر دل فرو بردم هواي نيش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خويش را
دشمني دارم که جان قرباني او مي کنم
زانکه تيري در خور است اين کافر بدکيش را
چاشني درد دل آنکس که نشناسد حقش
بردل مجروح خود مرهم شناسد نيش را
اشک طوفان ريز، بهر جستن وصلم چه سود؟
شست نتوان چون ز بخت مدبران درويش را
گر به يک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم
ناوکي گر رفت کج، نتوان شکستن کيش را
پندگو کايدبرين دل سوخته گويي خس است
کو به اصلاح چراغ آيد بسوزد خويش را
باز چون از دست مقبل در هوا گيرد شکار
مرغ بريان ز آستين بيرون برد درويش را
خسروا، ديده فرو بند و مبين روي رقيب
زانکه مرهم خوش نباشد ديده هاي ريش را