شماره ٩٥: شب به روز آمد بسي کز دل نهادي ياد را

شب به روز آمد بسي کز دل نهادي ياد را
جان ز تن آمد برون بويي ندادي باد را
سر به ديوار سرايت مي زنم تا بنگري
زانکه با باز شکاري خوش بود صياد را
بازوي هجرت قوي در کشتن بيچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
جان به فريادم برآمد، ليک صد جان آرزو
بشنوي و راه ندهي سوي جان فرياد را
اي که مي گويي که وقتي لوح صبرت باد برد
سالها شد تا فرامش کرده ام آن ياد را
اين همه خونابه کاشامم همي زين روز بد
بهترين روزي خلل اندازد اين بنياد را
چند گريم چون سيه رويي عشقم از قضاست
آب کي شستن تواند داغ مادرزاد را
تا به سوي گفت شيرين ست، دل خارا و کوه
کندن از ناخن چو گل چيدن بود فرهاد را
نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
در رگ بيمار نشتر بشکند فصاد را