شماره ٩٤: جان به خاموشي برآمد بي زباني چند را

جان به خاموشي برآمد بي زباني چند را
گه گهي مي کن نوازش، ميهماني چند را
دي چو بيرون آمدي خوي کرده رو، هر قطره اي
گشت طوفان بلاي خان و ماني چند را
گر زني شمشير از غمزه تو اي سلطان حسن
اين سياست سخت تر پير و جواني چند را
من ز تو محروم و خلقي در گمان اين هم خوش است
باد يارب، روز نيکو بدگماني چند را
ديگ وصل کس نپختي، ورنه هر دم وصل تو
آتشي بر کرد و هيزم کرد جاني چند را
چند طعنه عاقلان را، يک زمان بيرون خرام
سوخته چون مي کني نامهرباني چند را
يک يک اندر کوي تو بي داغ آه من نماند
وه که آخر چند سوزم بي زباني چند را
گر نگردد خاک در کويت چه کار آيد تنم؟
بهر اين پروردم آخر استخواني چند مرا
صد چو خسرو مي کند جان پيشت آخر خنده اي
زانکه شد هنگام ياسين ناتواني چند را