شماره ٩٣: دلبرا، عمريست تا من دوست مي دارم ترا

دلبرا، عمريست تا من دوست مي دارم ترا
در غمت مي سوزم و گفتن نمي يارم ترا
واي بر من کز غمت مي ميرم و جان مي دهم
واگهي نيست از دل افگار بيمارم ترا
اي به تو روشن دو چشم گر درآري سر به من
از عزيزي همچو نور ديده مي دارم ترا
داري اندر سر که بگذاري مرا و من برآنک
در جميع عمر خويش از دست نگذارم ترا
خواري و آزار بر من، گر به تيغ آيد ز تو
خارم اندر ديده، گر با گل بيازارم ترا
يک زمان از پاي ننشينم به جست و جوي تو
يا کنم سر را فدايت، يا به دست آرم ترا
نيست شرط، اي دوست، با ياران ديرينت جفا
شرم دار آخر که من يار وفادارم ترا