شماره ٩١: که ره نمود ندانم قباي تنگ ترا

که ره نمود ندانم قباي تنگ ترا
که در کشيد به بر سرو لاله رنگ ترا
چنين که چشم ترا خواب بسته مي دارد
که باز دارد ازين خواب چشم شنگ ترا
نمي گذارد دنبال چشم تو سرمه
قوي به گوشه نهاده ست نام و ننگ ترا
خدنگ غمزه ازان ديده مي کند روشن
کنون که ديده سپر ساختم خدنگ ترا
چه گويمت که دل تنگ تو کرا ماند
اگر تو خورده نگيري دهان تنگ ترا
کرشمه هاي تو از بس که هست نازآميز
نه آشتي تو داند کسي، نه جنگ ترا
دل قويست مرا در غم و عجب سنگي
که طاقت آرد زخم دل چو سنگ ترا
ز من به پاسخ شيرين و تلخ جان مي بر
که در من است اثر شکر و شرنگ ترا
به بوسه عذر چه گويي، تنم مگر چوبي ست
که راهوار کند چوب پاي لنگ ترا
دو چشم خسرو ازين پس خيال آن خط سبز
کزين دو آينه نتوان زدود زنگ ترا