شماره ٨٩: وقتي اندر سر کويي گذري بود مرا

وقتي اندر سر کويي گذري بود مرا
وندران کوي نهاني نظري بود مرا
جان به جايست، ولي زنده نيم من، زيرا
مايه عمر به جز جان دگري بود مرا
مست گشتم که شبش ديدم و در خواب هنوز
به گه صبح ز مستي اثري بود مرا
همه کس را خور و خواب و من بيچاره خراب
اي خوشا وقت که خوابي و خوري بود مرا
به ازين بودم ازين پيش، اگر هيچ نبود
باري از جنس صبوري قدري بود مرا
باري از ديده مريزيد گلابي که به عمر
لذت از عشق همين درد سري بود مرا
هيچ ياد آمدت، اي فتنه که وقتي زين پيش
عاشق سوخته در به دري بود مرا
خواستم دي که نمازي بکنم پيش خيال
ليک آلوده به دامان جگري بود مرا
هيچ کس نبود کاندک غمي او را نبود
ليکن از دولت تو بيشتري بود مرا
نروم پيش که ياد آيي و ديوانه شوي
آنکه گه گه به گلستان گذري بود مرا
پاسبان روز هم از قصه خسرو بشنود
کامشب از گريه چه ناخوش سحري بود مرا