شماره ٨٧: نازکيي که ديده ام آن رخ همچو لاله را

نازکيي که ديده ام آن رخ همچو لاله را
سوزم و بر نياورم پيش وي آه و ناله را
تا چو سگان فغان کنند از رخش اهل نه فلک
ساخت مه چهارده آن بت هجده ساله را
عقل نماند در سري، صبر نماند در دلي
برگل و لاله کس چنين کژ ننهد کلاله را
سوخته رخت اگر سوي چمن گذر کند
در دل خود گمان برد شعله گرم لاله را
بوسه اگر همي دهي، بر لب خود حواله کن
رشوت تست جان من از پي اين حواله را
من به نظاره اي خوشم، وصل چه حد من بود
حوصله مگس مدان کو بخورد نواله را
دل خط و وام دادمت، هوش و خرد سپردمت
جانست هنوز دادني، پاره مکن قباله را
تو ز پياله مي خوري من همه خون که دمبدم
حق لبم همي دهي از لب خود پياله را
دل که فسرده تر بود هم به گدازش آورد
ناله خسروش چنان کاتش تيز ژاله را