شماره ٨٦: من و پيچاک زلف آن بت و بيداري شبها

من و پيچاک زلف آن بت و بيداري شبها
کجا خسپد کسي کش مي خلد در سينه عقربها
همه شب در تب غم مي پزم با زلف او حالي
چه سوداهاست اين يارب که با خود مي پزم شبها
گهي غم مي خورم گه خون و مي سوزم به صد زاري
چو پرهيزي ندارم، جان نخواهم برد از اين تبها
چه بودي گر در آن کافر، جوي بودي مسلماني
چنين کز ياربم مي خيزد از هر خانه ياربها
دعاي دوستي از خون نويسند اهل درد و من
به خون ديده دشنامي که نشنيدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوي او سجده
بود عشاق را، آري، بسي زينگونه مذهبها
به ناله آن نواي بار بد برمي کشد خسرو
که جانها پاي کوبان مي جهد بيرون ز قالبها