شماره ٨٣: گيرم که مي نيرزم من بنده همدمي را

گيرم که مي نيرزم من بنده همدمي را
آخر به پرسشي هم جاييست مردمي را
غمزه زنان چنين هم بي رحم وار مگذر
داني که هست آخر جاني هر آدمي را
آن دم که من به يادت ميرم به گوشه غم
روح اللهم نبايد از بهر همدمي را
از جان خويشتن هم رازت نهفته دارم
زيرا که مي نشايد بيگانه محرمي را
از شاخ عيش ما را برگي نماند برجا
گويي خزان در آمد گلزار خرمي را
با هر غمي که آيد راضي شو، اي دل، آن را
ما را نيافريدند از بهر بي غمي را
زان ره که تو گذشتي چون سرو خوش خرامان
خسرو به ياد پايت مي بوسد آن زمي را