شماره ٨٢: سري دارم که سامان نيست او را

سري دارم که سامان نيست او را
به دل دردي که درمان نيست او را
به راه انتظارم هست چشمي
که خوابي هم پريشان نيست او را
به عشق از گريه هم ماندم، چه گيرم؟
بر از کشتي که باران نيست او را
فرامش کرد عمرم روز را، زانک
شبي دارم که پايان نيست او را
ترا ملکيست، اي سلطان دلها
که جز دلهاي ويران نيست او را
خطت نوخيز و لب ساده از آنست
خوش آن مضمون که عنوان نيست او را
رخي داري يگانه در نکويي
که ثاني ماه تابان نيست او را
کدامين مور خطت را که در حسن
بها ملک سليمان نيست او را
ز خسرو رو مپيچ، ار گشت ناچيز
خيالي هست، اگر جان نيست او را