شماره ٧٨: رسيد باد صبا تازه کرد جان مرا

رسيد باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوي دلستان مرا
بخفت نرگس و فرياد کم کن، اي بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
به گل نمود که بنگر خط روان مرا
مرا گذر به گلستان بس است، ليک چه سود
که سوي من گذري نيست گلستان مرا
گمان همي بردم کز فراق او بزيم
غم نهفته يقين مي کند گمان مرا
نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
که در کشد قلم اين نقش بي نشان مرا
فغان من ز کجا بشنود به گوش آن شوخ
که خود نمي شنود گوش من فغان مرا
پريد جانب او مرغ روح و با من گفت
که من شدم، تو نگهدار آشيان مرا
خوش آن دمي که در آيد سپيده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا
سرم بريد و به دستم نهاد و راه نمود
که خيز و زو سر خود گير و بخش جان مرا
نهاد بر لب من لب، نماند جاي سخن
که مهر کرد به انگشتري دهان مرا
رو، اي صبا و بگو سرو رفته را، باز آي
به نوبهار بدل کن يکي خزان مرا
اسير زلف ويم با خودم ببر، اي باد
وگرنه زاغ برد با تو استخوان مرا
ز رفتن تو به جان آمدم، نمي دانم
که رفتنت ز کجا خاست بهر جان مرا
دل شکسته خسرو به جانب تو شتافت
غريب نيست، نگهدار ميهمان مرا