شماره ٧٦: رفت آنکه چشم راحت خوش مي غنود ما را

رفت آنکه چشم راحت خوش مي غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سينه دود ما را
تاراج خوبرويي در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتي گويي نبود ما را
پاسنگ خويش بودم در گوشه صبوري
بادي ز سويت آمد اندر ربود ما را
هر روز در شب غم خوش مي کند سرايم
آن ديدني که اول خوش مي نمود ما را
از خاک هستي ما گرد عدم برآمد
اي کاشکي نبودي ننگ وجود ما را
ممکن نگشت توبه ما را ز روي خوبان
گيتي به محنت و غم چند آزمود ما را
امروز کو که بيند سر مست و بت پرستم
آن کو به نيکنامي دي مي ستود ما را
تيغي ز درد بايد محنت زداي عاشق
کز صيقل محبت نتوان زدود ما را
خسرو چو نيست زآنهاکز تو برد به کشتن
اين پندهاي رسمي دادن چه سود ما را