شماره ٧٢: چو خواهي برد روزي عاقبت اين جان مفتون را

چو خواهي برد روزي عاقبت اين جان مفتون را
گه از گاهي به من بنماي باري صنع بيچون را
تو مي کن هر چه خواهي، من نيارم دم زدن زيرا
که گر چه خون کند سلطان، نيارند از پي خون را
نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
بسنده ست آنکه بوسم گه گهي ديوار بيرون را
دل من نامه در دست و خون ديده عنوانش
بس از غمازي عنوان برون بر حال مضمون را
شب آمد روز عيشم را و من با سوخته جاني
همي جويم چراغ افروخته آن روز ميمون را
نه شبهاي من بد روز از اينسان ست بي پايان
ولي يارب، مبادا روز نيک آن زلف شبگون را
تو آن مرغي که آزادي و در دامي نيفتادي
سزد، گر شکرگويي روز و شب بخت همايون را
چو ليلي بيند آن مجنون شراب از خون خود نوشد
به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را
همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را