شماره ٧١: جانا، به پرسش ياد کن روزي من گم بوده را

جانا، به پرسش ياد کن روزي من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
ناخوانده سويت آمدم، ناگفته رفتي از برم
يعني سياست اين بود فرمان نافرموده را
رفتي همانا وه که من زنده بمانم در غمت
يارب، کجا يابم دگر آن صبر وقتي بوده را
باز آي و بنشين ساعتي، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گرداني دمي ياران غم فرموده را
کشتي مرا و نيستم غم جز غم ناديدنت
گر مي تواني باز بخش اين جان نابخشوده را
ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم مي دهي
چون خارخارم به نشد، بگذار اين بيهوده را
پيموده ساقي در قدح بيهوشي عشاق را
گويي فزون با بنده داد آن ساغر پيموده را
دستي بسودم بر لبت، تلخي بگفتي چيست اين؟
کز زهر دادي چاشني چندين نبات سوده را
سوداي خسرو هر شبي پايان ندارد هيچ گه
آخر گره بر زن يکي آن جعد ناپيموده را