شماره ٦٣: بس بود اينکه سوي خود راه دهي نسيم را

بس بود اينکه سوي خود راه دهي نسيم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سيم را
ما و نسيم صبحدم بوي تو و هلاک جان
نيست اميد زيستن سوخته جحيم را
من به هواي يک سخن، تو همه تلخ بر زبان
چند نمک پراکني اين جگر دو نيم را
تو چو بهشت در نهان، ما و دلي و سوزشي
دوزخي از کجا خورد مائده نعيم را
من نه به خود شدم چنين شهره کويها، ولي
شد رخ نيکوان بلا عقل و دل سليم را
شيفته رخ بتان باز کي آيد از سخن
مست به گوش کي کند کن مکن حکيم را
عشق چو مرد را برد موي کشان به ميکده
موي سفيد ننگرد پير سيه گليم را
چون به خم شراب در غرقه بماند چون مني
هم ز شراب غسل ده دردکش قديم را
قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد
دشنه سينه ها کند زمزمه نديم را