شماره ٦٢: باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما

باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما
نطع حريف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفي و قصه اي، ورچه که پوشم آستين
پرده رازکي شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بي خبر خفته، چه دارد آگهي
تا همه شب چه مي رود بر دل دردناک ما
گر کشتيم به تيغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد اين قدر مرتبه هلاک ما
جان و دلي ست در تنم، بذل سگان خويش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
اي که بکشتي از جفا خسرو مستمند را
پاي وفا چه، ار گهي رنجه کني به خاک ما