شماره ٦٠: آورده ام شفيع دل زار خويش را

آورده ام شفيع دل زار خويش را
پندي بده دو نرگس خونخوار خويش را
اي دوستي که هست خراش دلم ز تو
مرهم نمي دهي دل افگار خويش را
مردم که نازکي و گرانبار مي شوي
جانم که بر تو مي فگند بار خويش را
از رشک چشم خويش نبينم رخ تو من
تو هم مبين در آينه رخسار خويش را
آزاد بنده اي که به پايت فتاد و مرد
و آزاد کرد جان گرفتار خويش را
بنماي قد خويش که از بهر ديدنت
سر بر کنيم بخت نگونسار خويش را
سرها بسي زدي سر من هم زن از طفيل
از سر رواج ده روش کار خويش را
دشنامي از زبان توام مي کند هوس
تعظيم کن به اين قدري يار خويش را
چون خسرو از دو ديده خورد خون، سزد، اگر
سازد نمک دو چشم جگر خوار خويش را