شماره ٥٥: بگذشت و نظر نکرد ما را

بگذشت و نظر نکرد ما را
بگذاشت ز صبر فرد ما را
با اين همه شايد ار بگويد
پروانه چو شمع سرد ما را!
ما بي خبر از نظاره بوديم
جان رفت و خبر نکرد ما را
گر ديده به خاک در نريزد
از دور بس است گرد ما را
اي بي خبران که پند گوييد
بهر دل ياوه گرد ما را
دانند که ني به اختيار است
چشم تر و روي زرد ما را
صد شربت عافيت شما را
يک چاشنيي ز درد ما را
خاکستري از وجود ما ماند
بس کاتش عشق خورد ما را
هر چند بسوخت خسرو از شوق
اين شعله مباد سرد ما را