شماره ٥٢: اي صبا، بوسه زن ز من در او را

اي صبا، بوسه زن ز من در او را
ور برنجد، لب چو شکر او را
چون کسي قلب بشکند که همه کس
دل دهد طره دلاور او را
زان نميرند کز نظاره رويش
چشم پر شد غلام و چاکر او را
کعبه گر هست قبله همه عالم
چه خبر زان شرف کبوتر او را
تو خط من چو تو به سبزه خرامي
خاک ريزد صبا خط تر او را
روي سوي سرو تا فرو بنشيند
زانکه باديست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن خلقي
حاجت سنگ نيست خنجر او را
چون بسي شب گذشت و خواب نيامد
اي دل، اکنون بجو برادر او را
خسروا، بوسي از لبت چو در او
شو به گريه آستانه در او را