شماره ٥٠: شناخت آنکه غم و محنت جدايي را

شناخت آنکه غم و محنت جدايي را
بميرد و نبرد سلک آشنايي را
به اختيار نگردد کس از عزيزان دور
ولي چه چاره کنم فرقت قضايي را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
که فرقهاست بسي نور آشنايي را
به تيغ پاره که از تن برند و خون ريزند
بدان که گريه خون مي کند جدايي را
ضرورتست که خوانيم لوح صبر و فراق
چو نيست نقش دگر خامه ختايي را
به ياد وصل دل سوخته کند شادم
چنانکه مژده ده باغ روستايي را
اگر مشاهده نقد نيست، نقد اين است
خزينه اي شمر، اي دوست، بينوايي را
مخر به نيم جو آن صحبتي که با غرض است
که راحتي نبود صحبت ريايي را
وفاي يار موافق مگير سهل که آن
مفرحي ست عجب بهر جانفزايي را
چو عاشقي به خرابات مست رو، اي دل
به اهل زهد بمان توبه ريايي را
چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردي
هوس نبرد خردمند ديرپايي را