شماره ٤٥: ز دور نيست ميسر نظر به روي تو ما را

ز دور نيست ميسر نظر به روي تو ما را
چه دولتي ست تعالي الله از قد تو قبا را
از آنگهي که تو سلطان به ملک دل بنشستي
نشاط و خواب به شبها حرام گشت گدا را
ز تيغ کش به حضورم که پادشاه بتاني
به دور باش فراقم مکش ز بهر خدا را
اگر چه در دل ما ماند يادگار جفايت
مباد آنکه رود از درونه ياد تو ما را
دريغ جان که يکي بيش نيست ورنه ز چشمت
به نرخ نيک خريدن توان متاع بلا را
خرامشي سرکو که گه از گهي به کرشمه
که زير خاک کني زنده کشتگان بلا را
مفرحي که طبيبان دهند دوست ندارم
که برد لذت دردت ز کام ذوق دوا را
چو جان دهم قدمي سويم آوري که عزيزان
گلي دريغ ندارند خاک اهل وفا را
نه من اسير بتانم به اختيار و ليکن
گسست مي نتواند کسي کمند قضا را
نسيم هم نرسد زو گهي که زنده بمانم
مگر که بر سر کويش گذر نماند صبا را
به چشم خسرو از آنگه که جا گرفت خيالش
ز آب چشم به هر سوگلي شکفت صبا را