شماره ٤٢: هنگام آشتي ست بت خشمناک را

هنگام آشتي ست بت خشمناک را
دل خوش کنيم لذت روحي فداک را
از خشم بود تا به سر ابرويش گره
من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را
خوش وقت آنکه گفت مرا پاي من ببوس
شرمنده وار بوسه زد اين بنده خاک را
جانا، مبر ز بنده از اين پس که بر درت
کرده ست پر زخون جگر صحن خاک را
بس کز براي آشتي چون تو جنگجوي
آورده ام شفيع شهيدان پاک را
چند از مژه اشارت لطفم، نداني آنک
سوزن ستان بود جگر چاک چاک را
خوشنود اگر به جان شود آن دوست، خسروا
عاشق به خويش ره ندهد ترس و باک را