شماره ٢٧: خبرت هست که از خويش خبر نيست مرا

خبرت هست که از خويش خبر نيست مرا
گذري کن که ز غم راهگذر نيست مرا
گر سرم در سر سودات رود نيست عجب
سر سوداي تو دارم غم سر نيست مرا
ز آب ديده که به صد خون دلش پروردم
هيچ حاصل بجز از خون جگر نيست مرا
بي رخت اشک همي بارم و گل مي کارم
غير از اين کار کنون کار دگر نيست مرا
محنت زلف تو تا يافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هيچ ظفر نيست مرا
بر سر زلف تو زانروي ظفر ممکن نيست
که تواناييي چون باد سحر نيست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نيست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بي خبرم
که گرم سر ببرند هيچ خبر نيست مرا
تا که آمد رخ زيبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون ميل نظر نيست مرا