شماره ٢٥: اي شده ماه نما ديده بدخوي مرا

اي شده ماه نما ديده بدخوي مرا
ديده اي هيچگه آن ماه جفا جوي مرا
نتواند که کسي را نکشد با آن روي
واگذاريد به من آن بت بدخوي مرا
اره گر از پي آن روي نهندم بر سر
شانه اي دانم کاو راست کند موي مرا
گفتم اين سر به يکي ضربت چوگان بنواز
گفت خواهي که تو معزول کني گوي مرا
ترسم از بوي دل سوخته ناخوش گردد
مي رساني به وي، اي باد صبا بوي مرا
شد ز من سوخته خلقي و ز دود دل من
آتشي گيرد هر روز سر کوي مرا
گفتي افتاده به مان بردر من، چون خيزم؟
خاک ناخورده هنوز اين سر و پهلوي مرا
بسکه گريد ز غمت روي به زانو خسرو
بيم زنگار شد آيينه زانوي مرا