شماره ٢٣: در خم گيسوي کافر کيش داري تارها

در خم گيسوي کافر کيش داري تارها
بهر گمره کردن پاکانست اين زنارها
پرده بردار از رخي کان مايه ديوانگيست
کز دماغ عاقلان بيرون برد پندارها
فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو
حسن را آري بود اينگونه دست افزارها
آشتي ده با لبم لب را که آزارم به کام
کز پس آن آشتي خوش باشد اين آزارها
خارخاري در دلست و غنجهاي خون بران
چون کنم چون خود جز اين گل نشکند زين خارها
هست در کوي تو بستانهاي غم تا بنگري
سبزه ها کز گريه رسته از ته ديوارها
عاشق کاه و علف دل نيست، بل نقل سگانست
چون دل گاوان که بفروشند در بازارها
ناله اي دارم کش از دل گر برآرم بگسلد
باربرداران مهار و بوستان افسارها
گفتمش جان مي کنم خون مي خورم بهر تو، گفت
خسروا، مشتاق را جز اين نباشد کارها