شماره ٦: بيم است که سودايت ديوانه کند ما را

بيم است که سودايت ديوانه کند ما را
در شهر به بدنامي افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دين بيگانه شدم آري
ترسم که غمت از جان بيگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچيز که گر خواهد
زلفت به سر يک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گيسو منشور نجاتم ده
زان پيش که زنجيرت ديوانه کند ما را
زينگونه ضعيف ار من در زلف تو آويزم
مشاطه به جاي مو در شانه کند ما را
من مي زده دوشم شايد که خيال تو
امروز به يک ساغر مستانه کند ما را
چون شمع بتان گشتي پيش آي که تا خسرو
بر آتش روي تو پروانه کند ما را