شماره ٤: گه از مي تلخ مي کن آن دو لعل شکرافشان را

گه از مي تلخ مي کن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخي نبيند آن گلستان را
کنم دعوي عشق يار و آنگه زو وفا جويم
زهي عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشايم و دم مي دهم سوزاک پنهان را
بريدم زلف او را سر که هنگام پريشاني
شهادت گويد آن زاهد چو ديد آن کافرستان را
نهان با خويش مي گويم که هست آن شوخ زآن من
مگر روزي دو سه ماند، زباني مي دهم جان را
از او يارب نپرسي و مرا سوزي به جاي او
چو سيري نيست از آزار خلق آن ناپشيمان را
بيار آن نامه مجنون که گيرد سبق رسوايي
به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را