شماره ٣: مرا در ديست اندر دل که درمان نيستش يارا

مرا در ديست اندر دل که درمان نيستش يارا
من و دردت، چو تو درمان نمي خواهي دل ما را
منم امروز، و صحرايي و آب ناخوش از ديده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادي وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستيت سلطان و من هم خوش
شبي گر چه نياري ياد بيداران شبها را
ز عشق ار عاشقي ميرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عيب نتوان کرد دريا را
بميرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نوميدي به سر شد روزگار من که يک روزي
عنان گيري نکرد اميد، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوري خسروا در عشق کاين صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پاي بر جا را