شماره ٢: صد هزاران آفرين جان آفرين پاک را

صد هزاران آفرين جان آفرين پاک را
کافريد از آب و گل سروي چو تو چالاک را
تلخ مي گويي و من مي بينمت از دور و بس
زهر کي آيد فرو، گر ننگرم ترياک را
غنچه دل ته به ته بي گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نمايد، مردم غمناک را
چون ترا بينم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نمايد، مردم غمناک را
چون ترا بينم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت اين چشمهاي پاک را
گر به کويت خاک گردم نيست غم، ليکن غم است
کز سر کويت بخواهد باد برد اين خاک را
شهسوارا، عيب فتراک است صيد چون مني
گاه بستن عذرخواهي کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، اي پندگو، راضي نيم
از رگ جان خود اردوزي در اين دل چاک را
چشمه عمرست و خلقي در پيش، حيفي قويست
آشنايي با چنان دريا، چنين خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتي ناموخت آن سنگين دل ناباک را