تا نبوت حکم حق جاري کند
پشت پا بر حکم سلطان مي زند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دير
غيرت او بر نتابد حکم غير
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائي دهد ايام را
درس او الله بس باقي هوس
تا نيفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معني جبريل و قرآن است او
فطرة اله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضميرش امتي آيد برون
حکمراني بي نياز از تخت و تاج
بي کلاه و بي سپاه و بي خراج
از نگاهش فرودين خيزد زدي
درد هر خم تلخ تر گردد ز مي
اندر آه صبحگاه او حيات
تازه از صبح نمودش کائنات
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پيام انقلاب
درس لا خوف عليهم مي دهد
تا دلي در سينه ي آدم نهد
عزم و تسليم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نميدانم چه افسون مي کند
روح را در تن دگرگون مي کند
صحبت او هر خزف رادر کند
حکمت او هر تهي را پر کند
بنده ي درمانده را گويد که خيز
هر کهن معبود را کن ريزريز
مرد حق! افسون اين دير کهن
از دو حرف ربي الاعلي شکن
فقرخواهي از تهي دستي منال
عافيت در حال و ني در جاه و مال
صدق و اخلاص و نياز و سوز و درد
ني زر و سيم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاوس و کي اي زنده مرد
طوف خود کن گرد ايواني مگرد
از مقام خويش دور افتاده ئي
کرکسي کم کن که شاهين زاده ئي
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خويش بندد آشيان
تو که داري فکرت گردون مسير
خويش را از مرغکي کمتر مگير
ديگر اين نه آسمان تعمير کن
بر مراد خود جهان تعمير کن
چون فنا اندر رضاي حق شود
بنده ي مؤمن قضاي حق شود
چار سوي با فضاي نيلگون
از ضمير پاک او آيد برون
در رضاي حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام اين جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
تا نه گيري از جلال حق نصيب
هم نيابي از جمال حق نصيب
ابتداي عشق و مستي قاهري است
انتهاي عشق و مستي دلبري است
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غير او هر شي نمود
گر بگيرد سوز و تاب از لا اله
جز بکام او نه گردد مهر و مه