شماره ١١

خرقه ي آن برزخ لايبغيان
ديدمش در نکته ي «لي خرقتان »
دين او آئين او تفسير کل
در جبين او خط تقدير کل
عقل را او صاحب اسرار کرد
عشق را او تيغ جوهردار کرد
کاروان شوق را او منزل است
ما همه يک مشت خاکيم او دل است
آشکارا ديدنش اسراي ماست
در ضميرش مسجد اقصاي ماست
آمد از پيراهن او بوي او
داد ما را نعره ي الله هو
با دل من شوق بي پروا چه کرد
باده ي پر زور با مينا چه کرد
رقصد اندر سينه از زور جنون
تا ز راه ديده مي آيد برون
گفت من جبريلم و نور مبين
پيش ازين او را نديدم اين چنين
شعر رومي خواند و خنديد و گريست
يارب اين ديوانه ي فرزانه کيست
در حرم با من سخن رندانه گفت
از مي و مغ زاده و پيمانه گفت
گفتمش اين حرف بيباکانه چيست
لب فرو بند اين مقام خامشي است
من ز خون خويش پروردم ترا
صاحب آه سحر کردم ترا
بازياب اين نکته را اي نکته رس
عشق مردان ضبط احوال است و بس
گفت عقل و هوش آزار دل است
مستي و وارفتگي کار دل است
نعره ها زد تا فتاد اندر سجود
شعله ي آواز او بود، او نبود