خيزد از دل ناله ها بي اختيار
آه آن شهري که اينجا بود پار
آن ديار و کاخ و کو ويرانه ايست
آن شکوه و فال و فر افسانه ايست
گنبدي در طوف او چرخ برين
تربت سلطان محود است اين
آنکه چون کودک لب از کوثر بشست
گفت در گهواره نام او نخست
برق سوزان تيغ بي زنهار او
دشت و در لرزنده از يلغار او
زير گردون آيت اله رايتش
قدسيان قرآن سرا بر تربتش
شوخي فکرم مرا از من ربود
تا نبودم در جهان دير و زود
رخ نمود از سينه ام آن آفتاب
پردگيها از فروغش بي حجاب
مهر گردون از جلالش در رکوع
از شعاعش دوش مي گردد طلوع
وارهيدم از جهان چشم و گوش
فاش چون امروز ديدم صبح دوش
شهر غزنين يک بهشت رنگ و بو
آب جوها نغمه خوان در کاخ و کو
قصرهاي او قطار اندر قطار
آسمان باقبه هايش هم کنار
نکته سنج طوس را ديدم ببزم
لشکر محمود را ديدم برزم
روح سير عالم اسرار کرد
تا مرا شوريده ئي بيدار کرد
آن همه مشتاقي و سوز و سرور
در سخن چون رند بي پروا جسور
تخم اشکي اندر آن ويرانه کاشت
گفتگوها با خداي خويش داشت
تا نبودم بيخبر از راز او
سوختم از گرمي آواز او