مسافر وارد مي شود به شهر کابل و حاضر ميشود بحضور اعليحضرت شهيد

شهر کابل خطه ي جنت نظير
آب حيوان از رگ تاکش بگير
چشم صائب از سوادش سرمه چين
روشن و پاينده باد آن سرزمين
در ظلام شب سمن زارش نگر
بر بساط سبزه مي غلطد سحر
آن ديار خوش سواد آن پاک بوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک
زنده از موج نسيمش مرده خاک
نايد اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سير چشم و خوش گهر
مثل تيغ از جوهر خود بي خبر
قصر سلطاني که نامش دلگشاست
زائران را گرد راهش کيمياست
شاه را ديدم در آن کاخ بلند
پيش سلطاني فقيري دردمند
خلق او اقليم دلها را گشود
رسم و آئين ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والاگهر
بي نوا مردي بدر بار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز
دست او بوسيدم از راه نياز
پادشاهي خوش کلام و ساده پوش
سخت کوش و نرم خوي و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار
دين و دولت از وجودش استوار
خاکي و از نوريان پاکيزه تر
از مقام فقر و شاهي با خبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حکمت او راز دار شرق و غرب
شهرياري چون حکيمان نکته دان
رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معني گشود
نکته هاي ملک و دين را وا نمود
گفت از آن آتش که داري در بدن
من ترا دانم عزيز خويشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست
در حضور آن مسلمان کريم
هديه آوردم ز قرآن عظيم
گفت اين سرمايه ي اهل حق است
در ضمير او حيات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتهاست
حيدر از نيروي او خيبرگشاست
نشئه ي حرفم بخون او دويد
دانه دانه اشگ از چشمش چکيد
گفت: نادر در جهان بي چاره بود
از غم دين و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بيخبر
از غمان بي حسابم بيخبر
ناله با بانگ هزار آميختم
اشگ با جوي بهار آميختم
غير قرآن غمگسار من نبود
قوتش هر باب را بر من گشود
گفتگوي خسرو والا نژاد
باز با من جذبه ي سرشار داد
وقت عصر آمد صداي الصلوت
آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهاي عاشقان سوز و گداز
کردم اندر اقتداي او نماز
رازهاي آن قيام و آن سجود
جز ببزم محرمان نتوان گشود