سئوال چهارم

قديم و محدث از هم چون جدا شد
که اين عالم شد آن ديگر خدا شد
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا در سر اين مشت خاک است

جواب

خودي را زندگي ايجاد غير است
فراق عارف و معروف خير است
قديم و محدث ما از شمار است
شمار ما طلسم روزگار است
دمادم دوش و فردا مي شماريم
به هست و بود و باشد کار داريم
ازو خود را بريدن فطرت ماست
تپيدن نارسيدن فطرت ماست
نه ما را در فراق او عياري
نه او را بي وصال ما قراري
نه او بي ما نه ما بي او چه حال است
فراق ما فراق اندر وصال است
جدائي خاک را بخشد نگاهي
دهد سرمايه ي کوهي بکاهي
جدائي عشق را آئينه دار است
جدائي عاشقان را سازگار است
اگر ما زنده ايم از دردمندي است
وگر پاينده ايم از دردمندي است
من و او چيست؟ اسرار الهي است
من و او بر دوام ما گواهي است
بخلوت هم بجلوت نور ذات است
ميان انجمن بودن حيات است
محبت ديده ور بي انجمن نيست
محبت خود نگر بي انجمن نيست
به بزم ما تجلي هاست بنگر
جهان ناپيد و او پيداست بنگر
در و ديوار و شهر و کاخ و کو نيست
که اينجا هيچکس جز ما و او نيست
گهي خود را ز ما بيگانه سازد
گهي ما را چو سازي مي نوازد
گهي از سنگ تصويرش تراشيم
گهي ناديده بر وي سجده پاشيم
گهي هر پرده ي فطرت دريديم
جمال يار بي باکانه ديديم
چه سودا در سر اين مشت خاکست
از اين سودا درونش تابناکست
چه خوش سودا که نالد از فراقش
وليکن هم ببالد از فراقش
فراق او چنان صاحب نظر کرد
که شام خويش را بر خود سحر کرد
خودي را دردمند امتحان ساخت
غم ديرينه را عيش جوان ساخت
گهرها سلک سلک از چشم تر برد
ز نخل ماتمي شيرين ثمر برد
خودي را تنگ در آغوش کردن
فنا را با بقا هم دوش کردن
محبت در گره بستن مقامات
محبت در گذشتن از نهايات
محبت ذوق انجامي ندارد
طلوک صبح او شامي ندارد
براهش چون خرد پيچ و خمي هست
جهاني در فروغ يکدمي هست
هزاران عالم افتد در ره ما
بپايان کي رسد جولانگه ما
مسافر جاودان زي جاودان مير
جهاني را که پيش آيد فراگير
به بحرش گم شدن انجام ما نيست
اگر او را تو در گيري فنا نيست
خودي اندر خودي گنجد محال است
خودي را عين خود بودن کمال است