يک زمان با رفتگان صحبت گزين
صنعت آزاد مردان هم به بين
خيز و کار ابيک و سوري نگر
وانما چشمي اگر داري جگر
خويش را از خود برون آورده اند
اين چنين خود را تماشا کرده اند
سنگها با سنگها پيوسته اند
روزگاري را بآني بسته اند
ديدن او پخته تر سازد ترا
در جهان ديگر اندازد ترا
نقش سوي نقشگر مي آورد
از ضمير او خبر مي آورد
همت مردانه و طبع بلند
در دل سنگ اين دو لعل ارجمند
سجده گاه کيست اين از من مپرس
بي خبر رو داد جان از تن مپرس
واي من از خويشتن اندر حجاب
از فرات زندگي ناخورده آب
واي من از بيخ و بن برکنده ئي
از مقام خويش دور افکنده ئي
محکمي ها از يقين محکم است
واي من شاخ يقينم بي نم است
در من آن نيروي الا الله نيست
سجده ام شايان اين درگاه نيست
يک نظر آن گوهر نابي نگر
تاج را در زير مهتابي نگر
مرمرش ز آب روان گردنده تر
يک دم آنجا از ابد پاينده تر
عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است
عشق مردان پاک و رنگين چون بهشت
مي گشايد نغمه ها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عيار
حسن را هم پرده در هم پرده دار
همت او آنسوي گردون گذشت
از جهان چند و چون بيرون گذشت
زانکه در گفتن نيايد آنچه ديد
از ضمير خود نقابي برکشيد
از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج مي گيرد ازو ناارجمند
بي محبت زندگي ماتم همه
کار و بارش زشت و نا محکم همه
عشق صيقل مي زند فرهنگ را
جوهر آئينه بخشد سنگ را
اهل دل را سينه ي سينا دهد
با هنرمندان يد بيضا دهد
پيش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمي افکار ما از نار اوست
آفريدن جان دميدن کار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبري بي قاهري جادوگري است
دلبري با قاهري پيغمبري است
هر دو را در کارها آميخت عشق
عالمي در عالمي انگيخت عشق