در بيان فنون لطيفه غلامان - مصوري

همچنان ديدم فن صورت گري
ني براهيمي درو ني آزري
«راهبي در حلقه ي دام هوس
دلبري با طايري اندر قفس
خسروي پيش فقيري خرقه پوش
مرد کوهستانيي هيزم بدوش
نازنيني در ره بتخانه ئي
جو گئي در خلوت ويرانه ئي
پير کي از درد پيري داغ داغ
آنکه اندر دست او گل شد چراغ
مطربي از نغمه ي بيگانه مست
بلبلي ناليد و تار او گسست
نوجواني از نگاهي خورده تير
کودکي بر گردن باباي پير»
مي چکد از خامه ها مضمون موت
هر کجا افسانه و افسون موت
علم حاضر پيش آفل در سجود
شک بيفزود و يقين از دل ربود
بي يقين را لذت تحقيق نيست
بي يقين را قوت تخليق نيست
بي يقين را رعشه ها اندر دل است
نقش نو آوردن او را مشکل است
از خودي دور است و رنجور است و بس
رهبر او ذوق جمهور است و بس
حسن را در يوزه از فطرت کند
رهزن و راه تهي دستي زند
حسن را از خود برون جستن خطاست
آنچه ميبايست پيش ما کجاست؟
نقشگر خود را چو با فطرت سپرد
نقش او افکند و نقش خود سترد
يک زمان از خويشتن رنگي نزد
بر زجاج ما گهي سنگي نزد
فطرت اندر طيلسان هفت رنگ
مانده بر قرطاس او با پاي لنگ
بي تپش پروانه ي کم سوز او
عکس فردا نيست در امروز او
از نگاهش رخنه در افلاک نيست
زانکه اندر سينه دل بيباک نيست
خاکسار و بي حضور و شرمگين
بي نصيب از صحبت روح الامين
فکر او نادار و بي ذوق ستيز
بانگ اسرافيل او بي رستخيز
خويش را آدم اگر خالي شمرد
نور يزدان در ضمير او بمرد
چون کليمي شد برون از خويشتن
دست او تاريک و چوب او رسن
زندگي بي قوت اعجاز نيست
هر کسي داننده ي اين راز نيست
آن هنرمندي که بر فطرت فزود
راز خود را بر نگاه ما گشود
گر چه بحر او ندارد احتياج
مي رسد از جوي ما او را خراج
چين ربايد از بساط روزگار
هر نگار از دست او گيرد عيار
حور او از حور جنت خوشتر است
منکر لات و مناتش کافر است
آفريند کائنات ديگري
قلب را بخشد حيات ديگري
بحر و موج خويش را بر خود زند
پيش ما موجش گهر مي افکند
زان فراواني که اندر جان اوست
هر تهي را پر نمودن شأن اوست
فطرت پاکش عيار خوب و زشت
صنعتش آئينه دار خوب و زشت
عين ابراهيم و عين آزر است
دست او هم بت شکن هم بت گر است
هر بناي کهنه را بر مي کند
جمله موجودات را سوهان زند
در غلامي تن ز جان گردد تهي
از تن بي جان چه اميد بهي
ذوق ايجاد و نمود از دل رود
آدمي از خويشتن غافل رود
جبرئيلي را اگر سازي غلام
بر فتد از گنبد آئينه فام
کيش او تقليد و کارش آزري ست
ندرت اندر مذهب او کافريست
تازگيها وهم و شک افزايدش
کهنه و فرسود خوش مي آيدش
چشم او بر رفته از آينده کور
چون مجاور رزق او از خاک گور
گر هنر اين است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بيرونش نکوست
طاير دانا نميگردد اسير
گر چه باشد دامي از تار حرير