تمهيد

گفت با يزدان مه گيتي فروز
تاب من شب را کند مانند روز
ياد ايامي که بي ليل و نهار
خفته بودم در ضمير روزگار
کوکبي اندر سواد من نبود
گردشي اندر نهاد من نبود
ني ز نورم دشت و در آئينه پوش
ني بدريا از جمال من خروش
آه زين نيرنگ و افسون وجود
واي زين تاباني و ذوق و نمود
تافتن از آفتاب آموختم
خاکداني مرده ئي افروختم
خاکداني بافروغ و بي فراغ
چهره ي او از غلامي داغ داغ
آدم او صورت ماهي به شست
آدمي يزدان کشي آدم پرست
تا اسير آب و گل کردي مرا
از طواف او خجل کردي مرا
اين جهان از نور جان آگاه نيست
اين جهان شايان مهر و ماه نيست
در فضاي نيلگون او را بهل
رشته ي ما نوريان از وي گسل
يا مرا از خدمت او واگذار
يا ز خاکش آدم ديگر بيار
چشم بيدارم کبود و کور به
اي خدا اين خاکدان بي نور به
از غلامي دل بميرد در بدن
از غلامي روح گردد بار تن
از غلامي ضعف پيري در شباب
از غلامي شير غاب افکنده ناب
از غلامي بزم ملت فرد فرد
اين و آن با اين و آن اندر نبرد
آن يکي اندر سجود اين در قيام
کار و بارش چون صلوة بي امام
در فتد هر فرد با فردي دگر
هر زمان هر فرد را دردي مگر
از غلامي مرد حق زنار بند
از غلامي گوهرش نا ارجمند
شاخ او بي مهرگان عريان ز برگ
نيست اندر جان او جز بيم مرگ
کور ذوق و نيش را دانسته نوش
مرده ئي بي مرگ و نعش خود بدوش
آبروي زندگي در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته
ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم يک ديگرند
در خرام از ريگ ساعت کمترند
شوره بوم از نيش کژدم خار خار
مور او اژدر گزو عقرب شکار
صرصر او آتش دوزخ نژاد
زورق ابليس را باد مراد
آتشي اندر هوا غلطيده ئي
شعله ئي در شعله ئي پيچيده ئي
آتشي از دود پيچان تلخ پوش
آتشي تندر غو و دريا خروش
در کنارش مارها اندر ستيز
مارها با کفچه هاي زهر ريز
شعله اش گيرنده چون کلب عقور
هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنين دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومي يک دم شمار