شماره ٣

من و تو از دل و دين نااميديم
چو بوي گل ز اصل خود رميديم
دل ما مرد و دين از مردنش مرد
دو تا مرگي به يک سودا خريديم
مسلماني که داند رمز دين را
نسايد پيش غير اله جبين را
اگر گردون به کام او نگردد
به کام خود بگرداند زمين را
دل بيگانه خو زين خاکدان نيست
شب و روزش ز دور آسمان نيست
تو خود وقت قيام خويش درياب
نماز عشق و مستي را اذان نيست
مقام شوق بي صدق و يقين نيست
يقين بي صحبت روح الامين نيست
گر از صدق و يقين داري نصيبي
قدم بي باک نه، کس در کمين نيست
مسلمان را همين عرفان و ادراک
که در خود فاش بيند رمز لولاک
خدا اندر قياس ما نه گنجد
شناس آن را که گويد ما عرفناک
به افرنگي بتان خود را سپردي
چه نامردانه در بتخانه مردي
خرد بيگانه ي دل، سينه بي سوز
که از تاک نياگان مي نخوردي
نه هر کس خود گروهم خود گداز است
نه هر کس ناز اندر نياز است
قباي لا اله خونين قبائي است
که بر بالاي نامردان دراز است
بسوزد مؤمن از سوز وجودش
گشود هر چه بستند از گشودش
جلال کبريائي در قيامش
جمال بندگي اندر سجودش
چه پرسي از نماز عاشقانه
رکوعش چون سجودش محرمانه
تب و تاب يکي الله اکبر
نه گنجد در نماز پنجگانه
دو گيتي را صلا از قرأت اوست
مسلمان لايموت از رکعت اوست
نداند کشته ي اين عصر بي سوز
قيامت ها که در قد قامت اوست
فرنگ آئين رزاقي بداند
باين بخشد ازو وا مي ستاند
به شيطان آنچنان روزي رساند
که يزدان اندر آن حيران بماند
چه حاجت طول دادن داستان را
بحرفي گويم اسرار نهان را
جهان خويش با سوداگران داد
چه داند لامکان قدر مکان را
بهشتي بهر پاکان حرم هست
بهشتي بهر ارباب همم هست
بگو هندي مسلمان را که خوش باش
بهشتي في سبيل الله هم هست
قلندر ميل تقريري ندارد
بجز اين نکته اکسيري ندارد
از آن کشت خرابي حاصلي نيست
که آب از خون شبيري ندارد