اگر دانا دل و صافي ضمير است
فقيري با تهي دستي امير است
بدوش منعم بي دين و دانش
قبائي نيست پالان حرير است
سجودي آوري دارا و جم را
مکن اي بي خبر رسوا حرم را
مبر پيش فرنگي حاجت خويش
ز طاق دل فرو ريز اين صنم را
شنيدم بيتکي از مرد پيري
کهن فرزانه ي روشن ضميري
اگر خود را بناداري نگه داشت
دو گيتي را بگيرد آن فقيري
نهان اندر دو حرفي سر کار است
مقام عشق منبر نيست دار است
براهيمان ز نمرودان نترسند
که عود خام را آتش عيار است
مجو اي لاله از کس غمگساري
چو من خواه از درون خويش ياري
بهر بادي که آيد سينه بگشاي
نگه دار آن کهن داغي که داري
ز پيري ياد دارم اين دو اندرز
نبايد جز بجان خويشتن زيست
گريز از پيش آن مرد فرو دست
که جان خود گرو کرد و به تن زيست
بساحل گفت موج بيقراري
بفرعوني کنم خود را عياري
گهي بر خويش مي پيچم چو ماري
گهي رقصم به ذوق انتظاري
اگر اين آب و جاهي از فرنگ است
جبين خود منه جز بر در او
سرين را هم به چوبش ده که آخر
حقي دارد به خر پالان گر او
فرنگي را دلي زير نگين نيست
متاع او همه ملک است دين نيست
خداوندي که در طوف حريمش
صد ابليس است و يک روح الامين نيست