به ياران طريق

بيا تا کار اين امت بسازيم
قمار زندگي مردانه بازيم!
چنان نائيم اندر مسجد شهر
که دل در سينه ي ملا گدازيم
قلندر جره باز آسمانها
به بال او سبک گردد گرانها
فضاي نيلگون نخچير گاهش
نميگردد بگرد آشيانها
ز جانم نغمه ي الله هو ريخت
چو گرد از رخت هستي چار سو ريخت
بگير از دست من سازي که تارش
ز سوز زخمه چون اشکم فرو ريخت
چو اشک اندر دل فطرت تپيدم
تپيدم تا بچشم او رسيدم
درخش من ز مژگانش توان ديد
که من بر برگ کاهي کي چکيدم
مرا از منطق آيد بوي خامي
دليل او دليل ناتمامي
برويم بسته درها را گشايد
دو بيت از پير رومي يا ز جامي
بيا از من بگير آن دير ساله
که بخشد روح با خاک پياله
اگر آبش دهي از شيشه ي من
قد آدم برويد شاخ لاله
بدست من همان ديرينه چنگ است
درونش ناله هاي رنگ رنگ است
ولي بنوازمش با ناخن شير
که او را تار از رگ هاي سنگ است
بگو از من به پرويزان اين عصر
نه فرهادم که گيرم تيشه در دست
ز خاري کو خلد در سينه ي من
دل صد بيستون را مي توان خست
فقيرم ساز و سامانم نگاهيست
بچشمم کوه ياران برگ کاهيست
ز من گير اين که زاغ دخمه بهتر
از آن بازي که دست آموز شاهيست
در دل را بروي کس نبستم
نه از خويشان نه از ياران گسستم
نشيمن ساختم در سينه ي خويش
ته اين چرخ گردان خوش نشستم
درين گلشن ندارم آب و جاهي
نصيبم ني قبائي ني کلاهي
مرا گلچين بد آموز چمن خواند
که دادم چشم نرگس را نگاهي
دو صد دانا درين محفل سخن گفت
سخن نازک تر از برگ سمن گفت
ولي با من بگو آن ديده ور کيست
که خاري ديد و احوال چمن گفت
ندانم نکته هاي علم و فن را
مقامي ديگري دادم سخن را
ميان کاروان سوز و سرودم
سبک پي کرد پيران کهن را
نه پنداري که مرغ صبح خوانم
بجز آه و فغان چيزي ندانم
مده از دست دامانم که يابي
کليد باغ را در آشيانم!
بچشم من جهان جز رهگذر نيست
هزاران رهرو و يک همسفر نيست
گذشتم از هجوم خويش و پيوند
که از خويشان کسي بيگانه تر نيست
باين نابود مندي بودن آموز
بهاي خويش را افزودن آموز
بيفت اندر محيط نغمه ي من
بطوفانم چو در آسودن آموز
کهن پرورده ي اين خاکدانم
ولي از منزل خود دل گرانم
دميدم گر چه از فيض نم او
زمين را آسمان خود ندانم
نداني تا نه باشي محرم مرد
که دلها زنده گردد از دم مرد
نگهدارد ز آه و ناله ي خود
که خود داراست چون مردان غم مرد
نگاهي آفرين جان در بدن بين
بشاخان تا دميده ياسمن بين
وگر نه مثل تيري در کماني
هدف را با نگاه تير زن بين
خرد بيگانه ي ذوق يقين است
قمار علم و حکمت بد نشين است!
دو صد بو حامد و رازي نيرزد
بناداني که چشمش راه بين است
قماش و نقره و لعل و گهر چيست
غلام خوشگل و زرين کمر چيست
چو يزدان از دو گيتي بي نيازند
دگر سرمايه ي اهل هنر چيست
خودي را نشئه ي من عين هوش است
از آن ميخانه ي من کم خروش است
مي من گر چه ناصاف است درکش
که اين ته جرعه ي خمهاي دوش است
ترا با خرقه و عمامه کاري
من از خود يافتم بوي نگاري
همين يک چوب ني سرمايه ي من
نه چوب منبري ني چوب داري
چو ديدم جوهر آئينه ي خويش
گرفتم خلوت اندر سينه ي خويش
ازين دانشوران کور و بي ذوق
رميدم با غم ديرينه ي خويش
چو رخت خويش بر بستم ازين خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
وليکن کس ندانست اين مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود